نوشته شده توسط یاسر حقجو
در تهران به دنیا آمدم، فارغالتحصیل دبیرستان رازیام. با چشم بسته کوچهپسکوچههای این شهر را میشناسم. عاشق قورمهسبزیام، دیزیهای دربند، دوغ آبعلی، شیرکاکائو و پمپم. آلبوم آدامس زاگور جمع میکردم، ولی هرگز شمارهی ۳۶ را پیدا نکردم. حتی وقتی شلوار مکانیکی خز شده بود، آن را در تمام مراسمهای عروسی و عزاداری میپوشیدم. واژهها و تکهکلامهای مد روز، که از سریالها به زبان مردم میآمد، چاشنی حرفهایم بودند. پرسپولیسی دوآتشه بودم. وقتی ایران با عربستان مسابقه داشت، مادرم نذر میکرد برای برد ایران. دانستههایم از تاریخ ایران، گاهی بیشتر از تاریخ زندگی خودم بود. در انتخابات ایران، شوری داشتم که کمتر از اعضای ستادهای انتخاباتی نبود. تختی برایم قهرمان بود و مصدق، اسطورهای بیبدیل.
با این حال، با وجود همهی این تعلقات، ایرانی نبودم.
“افغانی پدرسخته!”
“برگرد به کشورت!”
“به افغانی خونه نمیدیم!”
“افغانی فقط باید عملهگی کنه!”
“افغانی رو چه به پشت میز نشستن؟!”
“از پذیرش دانشآموز افغانی در این مدرسه معذوریم!”
“دفن جنازه اتباع افغانی در این قبرستان ممنوع است!”
آری، من یک «افغانی» هستم! اما چرا اینچنین دیوانهوار عاشق ایرانم؟ منی که از همه چیزش خاطره دارم، از خوراک و پوشاکش تا فرهنگ و زبانش. تهرانیتر از یک تهرانی، ایرانیتر از یک ایرانی. اما همیشه با هویتی مواجه شدم که بر پیشانیام حک شده بود، بدون آنکه اختیارش را داشته باشم. عشقی آمیخته با نفرت، پیوندی ناگزیر.
در سال ۲۰۰۳، چمدانم را بستم تا به «وطنم» بازگردم. همانجایی که سالها به من گفته بودند به آن تعلق دارم. جایی که واژهی «افغانی» بار توهینآمیز نداشت.
اما بهمحض ورود به افغانستان، سؤال بنیادینی ذهنم را مشغول کرد: آیا واقعاً اینجا وطن من است؟
جز اینکه والدینم در این خاک متولد شدهاند، هیچ پیوند ملموسی با آن نداشتم. هنجارهایش برایم بیگانه بودند و من نیز برای هنجارهایش، ناهنجاری محسوب میشدم. زبان محلی را نمیفهمیدم و هر بار که سخن میگفتم، مورد تمسخر قرار میگرفتم: «ایرانیگک!»
در ایران «افغانی» بودم و در افغانستان «ایرانیگک».
نه آنجا پذیرای من بود و نه اینجا.
نه این خاک، مرا از خود دانست و نه آن سرزمین.
تلاش کردم همرنگ جماعت شوم؛ شاید جامعه افغانستان هویتی را که سالها در ایران با آن خطاب میشدم، به رسمیت بشناسد. اما حتی لهجهام نیز مرا لو میداد. در محیط کاری، بهخاطر استفاده از اصطلاحات تهرانی، برچسب جاسوس ایران خوردم و اخراجم کردند.
من عاشق خاک افغانستان شدم، اما این عشق یکسویه بود. این سرزمین مرا پس زد. در ثبت احوال، بهخاطر نداشتن ریش، سنم را باور نکردند و در نهایت، با هزار قسم و آیه، برگهای دستنویس با اشتباهات املایی به نام “تذکره” به من دادند. اما آیا این تکهکاغذ دلیل کافی برای «افغانی» بودن من است؟
اگر افغانیام، چرا جامعهی افغانستان مرا نمیپذیرد؟
اگر ایرانیام، چرا جامعهی ایران مرا نپذیرفت؟
مشکل از من است؟ شاید از ایرانیبودن من است.
من در مرز میان دو هویت ایستادهام.
نه افغانستان وطن من است و نه ایران.
اما هویتم، هم افغانی است و هم ایرانی.
من عاشق ایرانم، اما از آن دلچرکینم.
عاشق افغانستانم، اما با آن غریبهام.
از تاریخ افغانستان چیزی نمیدانم، اما گویی بخشی از آن در من تنیده شده.
بخشی از تاریخ حذفشدهی ایرانم.
افغانی هستم، اما نیستم.
ایرانی هستم، اما نیستم.
من کهام؟
من یک پارادوکس زندهام.
بار دیگر، چمدانم را بستم و به غرب رفتم. شاید در آنسوی جهان، هویتی بیمنت و بیبرچسب پیدا کنم. اما با وجود دریافت هویت حقوقی جدید، آن خلأ وجودی، آن بیجایگاهیِ تاریخی و عاطفی، همچنان با من است.
در دیار جدید، هموطنانم نه همزبانماند، نه همدین و همرنگ و همفکرم.
و باز این پرسش تکراری که هربار تکرار میشود، اما جوابی ندارد:
#من_کیستم؟
نسلی گمشده در برزخ هویت.
نظر شما در مورد این مطلب چیه؟